کتاب هیولا صدا میزند – نویسنده پاتریک نس
کتاب هیولا صدا میزند
شاید کتاب هیولا صدا میزند در نگاه اول یک رمان تخیلی درباره توهمات یک پسر سیزده ساله به نظر بیاید، اما وقتی که آن را مطالعه کنید، میفهمید که با داستانی فراتر از یک داستان فانتزی روبرو هستید.
این داستان روایت کنندهی درد و رنج یک پسر نوجوان است که از دست دنیا عصبی است و با هیچکسی در ارتباط نیست به جز یک هیولا! این داستان روایت کنندهی عشق، خشم، انزوا، تنهایی و ناراحتی است که بعد از خواندنش، بیشک نمیتوانید بغض خود را کنترل کنید. نویسنده این داستان را در فضایی تاریک و غمآلود ترسیم کرده است که در برخی مواقع با طنزی تلخ، شما را میخنداند اما طولی نمیکشد که با به تصویر کشیدن یک صحنهی ناراحت کننده که در عین فانتزی بودن کاملا برای همگان قابل لمس است شما را شگفت زده میکند. این تغییری که در داستان رخ میدهد و موجب تبدیل کمدی به تراژدی میشود، از هوش بالای نویسنده و درک عمیق او از غم نشات میگیرد. شاید همین احساسات متناقض است که موجب میشود خوانندگان این داستان هیچ وقت آن را از یاد نبرند.
بخشی از کتاب
در مورد کابوسش به کسی چیزی نگفته بود. مسلماً نه به مادرش گفته بود و نه با فرد دیگری در این مورد حرفی زده بود. نه به پدرش که دو هفته یک بار (در همین حدود) زنگ میزد، به مادربزرگش به هیچوجه و به هیچکس در مدرسه هم چیزی نگفته بود. مطلقاً به هیچکس حرفی نزده بود.
اتفاقی که در کابوسش افتاده بود، چیزی نبود که کسی بخواهد بداند.
کانر با بیحالی چشمهایش را باز و بسته کرد، سپس اخم کرد. چیزی کم بود. کمی هشیارتر روی رختخوابش نشست. کابوس رفته بود، ولی چیز دیگری وجود داشت که نمیتوانست آن را تشخیص دهد، چیزی که متفاوت بود، چیزی که…
تقلا کنان در سکوت گوش داد، ولی تمام چیزی که میشنید خانهی ساکت، تیکتیکهای گاه و بی گاهِ طبقهی پایین که خالی بود یا صدای تخت خواب و ملافهی مادرش از اتاق کناری بود.
هیچچیز.
سپس چیزی نظرش را جلب کرد؛ چیزی که او را بیدار کرده بود.
کسی در حال صدا زدنِ او بود.
کانر.
وحشت سراسر وجودش را گرفت و دل و رودهاش به هم میپیچید. آن چیز دنبالش کرده بود؟ راهی پیدا کرده بود و از کابوس بیرون آمده بود و…؟
به خودش گفت: «احمق نشو. تو خیلی بزرگتر از اونی هستی که هیولاها دنبالت باشن.»
همینطور هم بود. ماه گذشته سیزده سالش را پر کرده بود. هیولاها برای بچهها وجود دارند. برای آنهایی که جایشان را خیس میکنند. هیولاها برای…
کانر.
آنجا بود. کانر آب دهانش را قورت داد. امسال ماه اکتبر بیش از حد گرم و پنجرهی اتاقش هنوز باز بود. شاید این صدای خشخش پردهها بود که به خاطر وزش نسیم به هم میخوردند و صدایی شبیه صدای…
کانر.
بسیار خوب، صدای باد نبود. مطمئنا صدای یک انسان بود، ولی صدای کسی که او را نمیشناخت. بدون شک، مادرش نبود. اصلاً صدای زن نبود. لحظهای فکر احمقانهای به سرش زد، شاید صدای پدرش بود که آنها را غافلگیر کرده و از آمریکا برگشته بود و نتوانسته بود به موقع زنگ بزند و…
کانر.
نه. پدرش نبود. این صدا یک خصوصیت داشت: خصوصیتی هیولایی، وحشی و رام نشده.
سپس صدای غژغژ سنگینی را از بیشهی بیرون از خانه شنید. انگار چیزی غولپیکر روی سطحی چوبی راه میرفت.
نمیخواست برود و نگاه کند. ولی درست همان لحظه، بخشی از وجودش میخواست بیشتر از هر کار دیگری به بیرون نگاه کند.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.