کتاب آخرین شبح – نویسنده کریس پریستلی
کتاب آخرین شبح
کریسمس در راه است و سام و خواهرش لیزی در شرایط بدی هستند. سام با فکر اینکه ممکن است در ایام عید مردم قلب مهربون تر و بخشنده تری داشته باشند، از پیرمردی ثروتمند که آقای اسکروج نام دارد چند سکه کمک میخواهد، اما اسکروج نه تنها به او کمک نمیکند بلکه رفتار بسیار بدی به سام نشان میدهد و او را متهم به جیببری میکند.
کمی بعد مرد جوانی به سراغ اسکروج میرود و او را برای شام شب کریسمس به خانهاش دعوت میکند. آن مرد جوان برادرزادهی اسکروج است اما پیرمرد به برادرزادهی خود هم رفتار مشابهی بروز میدهد و او را پس میزد و غرغرکنان خویشاوند خود را میراند…
بخشی از کتاب
سام با یک شوک از خواب پرید و سرش به سنگ بالاییِ قبر خورد. چند ثانیهای طول کشید تا به یاد بیاورد کجاست، ولی در آن تاریکی چیزی خارج از انتظار ندید. لیزی هنوز در کنارش به آرامی نفس میکشید. همهچیز مرتب به نظر میرسید، لذا دوباره سرش را گذاشت که بخوابد.
هنوز چشمانش را نبسته بود که صدای نالهای از همان نزدیکیها به گوشش رسید. بله متوجه شد که این همان صدایی بود که او را بیدار کرده بود. فکر کرد آیا صدا از دروازه بود؟ آیا یک پاسبان یا نگهبان کلیسا آمده بود تا آنها را بیرون کند؟ آن هم شبِ کریسمس؟ بعید بود. همهی آنها الآن در کنار عزیزانشان در خواب ناز بودند. باز هم صدای ناله به گوش رسید، اینبار قدری هم بلندتر؛ و سام شک نداشت که این صدای لولاهای کهنهی هیچ دروازهای نیست. آنچه مشخص بود، اینکه صدا از زیرِ زمین میآمد. هم آن را میشنید و هم میتوانست حس کند.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.