کتاب آدم خواران – نویسنده ژان تولی
کتاب آدم خواران – در میانهٔ قرن نوزدهم، فرانسه با مشکلات جدی مواجه بود، به ویژه در مقابل همسایهی شرقی خود، پروس. در آن زمان، پروس به ایدهٔ تصرف سرزمینهای اطرافش علاقهمند بود و این منجر به بحران و تنشهای فراوان بین فرانسه و پروس شد، که در نهایت به نبردی نامناسب منجر شد.
داستان آدمخواران، مبتنی بر واقعهای ترسناک در دوران جنگ میان فرانسه و پروس است و در یک دهکدهٔ واقع در جنوب غربی فرانسه رخ میدهد. نویسندهٔ ژان تولی به خوبی این داستان تلخ را به تصویر کشیده است. این داستان یک حکایت وحشتناک از جنگی بیرحمانه است که منجر به شکست عظیم ناپلئون سوم و فروپاشی پاریس شد.
داستان از جایی آغاز میشود که یک اشرافزاده به نام وان برای تعطیلات به این دهکده سفر میکند. اما با وجود محبت مردم دهکده نسبت به او و خانوادهاش، به دلیل فقر، گرسنگی، بیسوادی و نداشتن اطلاعات کافی از وقایع، آنها به وهم توطئهای فرو میرسند و اشرافزاده را به اتهام حمایت از پروسیها متهم میکنند. ژان تولی با استفاده از مهارت خود، تصویری واقعی از مردمانی را نشان میدهد که گذشتهی تلخ خود را فراموش کردهاند و تنها به دنبال تخلیص از خشم و حسادتهایشان به شرایط سخت زندگیشان هستند.
این رمان به واقعیت یک رئالیسم سیاه و نفسگیر نزدیک است که در هر لحظهی آن، اتفاقات غیرمنتظرهای رخ میدهد و شما را در تعجب و حیرت فرو میبرد. داستان این کتاب تنها دربارهی چند ساعت از یک زمان غیرقابل توصیف است، زمانی که گروهی از مردم روستا برای ضرب و شتم، شکنجه و سوزاندن یکی از هموطنان خود به هم میآیند، یک پسر جوان که همه او را دیدهاند ولی به دلیل وهم بیپایه و توطئهای بیاساس، او را به عنوان جاسوس پروسی میشناسند.
این کتاب به شما تصویری فراگیر و تکاندهنده از واقعهای وحشتناک ارائه میدهد. جامعهای که تحت تأثیر قحطی و شکست قرار گرفته است و خشونت و بیرحمی آنها را شکل داده و فقر و تنگدستی باعث شده تا ارزشهای انسانی را کنار بگذارند؛ اکثریتی که حقیقت را نمیشناسند و به دنبال آن هم نیستند.
قسمتی از کتاب
“چه روز زیبایی!”، مرد جوان کرکرهی پنجره اتاقش را باز کرد. پردههای ململ از هر دو طرف پنجره به باد پرپر زدند. اتاقش در طبقهی بالای یک عمارت قدیمی قرن هفدهم واقع شده بود. چشمان جوان به منظرهی پیش رو خیره شد. یک بخش از منطقهی لیموزن به نظر میرسید که به طور اشتباهی به پریگو متصل شده بود. در دشت، تا افق درختان بلوط پراکنده بودند. در پشت سرش، ساعت بالای بخاری هیزمی، ساعت سیزده را به صدا درآورد.
“این که چه وقت بیدار شدی؟ ناسلامتی تازهٔ معاون شهردار بوساک؟ وقتی که من شهردار بودم، خیلی زودتر از این میپاشیدم بیرون.” صدا از باغ میآمد؛ صدایی عمیق و پرطنین از زیر یک درخت بلوط کهن سال.
“داشتم وسایلم را جمع میکردم که ببرم نیزون، پدر.” مادر از زیر درخت گفت. “از اونجا جلوگیری کن. دیدی که الن لباسش را پوشیده و آمادهاست.”
زن خودش را با باد نشان داد و افزود: “آلن جان! با این لباسهای نو چقدر قشنگ شدی. یادت باشه که کلاه حصیریات را برداری. بیرون واقعاً سخته.”
آلن کلاه حصیریش را از روی میز برداشت و به پایین رفت. بوی تند واکس از پلهها میآمد. چکمههای چرم جلاخوردهاش کنار پلکان بود. گل میخ کج پاشنهی کفشش نشان از یک لنگه کوتاه داشت. فرشینهای پوسیده و مندرس بر دیوارِ سرسرا آویخته بود. آلن لحظهای پیش تابلویی ایستاد که تصویری از بازار خلوت و میدان روستایی خالی را نشان میداد.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.