کتاب بوف کور – نویسنده صادق هدایت
کتاب بوف کور اثری ادبی است که توسط صادق هدایت، نویسندهٔ ایرانی، نوشته شده است. این کتاب به زبان فارسی نوشته شده و برای اولین بار در سال ۱۳۱۰ (۱۹۳۱ میلادی) در تهران منتشر شد.
این اثر، یک رمان تاریک و غمانگیز است که دربارهٔ یک مرد نامعلوم و بینام است که داستان زندگی و تجربیات خود را به صورت خاطراتی مینویسد. داستان در دو جهان پیچیدهٔ واقعیت و خیال جریان دارد و ترکیبی از رویاها، ترسها، اشتباهات و دیوانگیها را به تصویر میکشد. این کتاب با الهام از ادبیات سررئیالیسم نوشته شده است و جهان داستانی آن پر از ابهام، ترس و رمز و رازها است.
کتاب بوف کور بسیاری از موضوعات پیچیده و عمیق را مطرح میکند، از جمله معنا و مفهوم زندگی، خواب و بیداری، عشق و مرگ، و همچنین تناقضات داخلی انسان. این اثر به طور گستردهای مورد تحلیل و بررسی قرار گرفته و بهعنوان یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی بهشمار میرود.
استعداد نویسنده در خلق تصویرسازی زیبا، زبان بیان شفاف و ساختار غنی داستان، کتاب بوف کور را به یکی از آثار برجستهٔ ادبیات ایران تبدیل کرده است. این کتاب به دلیل محتوا و سبک خاص خود، تأثیر قوی روی نویسندگان و خوانندگان ایرانی و جهانی داشته و همچنان یکی از آثار مهم و تأثیرگذار در ادبیات جهان محسوب میشود.
قسمتی از متن کتاب
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند ، زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است – ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی، این انعکاس سایهی روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه میکند کسی پی خواهد برد؟ من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها میپردازم که برای خودم اتفاق افتاده و بهقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زندهام، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد زهرآلود نوشتم، ولی میخواستم بگویم…
خلاصه قسمت اول
این کتاب با جمله مشهور “در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزواء میخورد و میتراشد” آغاز میشود. داستان دربارهٔ یک مرد بینام است که در خانهای در خندق شهر ری زندگی میکند و به خاطرات و دردهای خود میپردازد.
این شخص هنر نقاشی را به عنوان شغلی برگزیده و همواره نقشی مشابه بر روی قلمدانش میکشد که شامل یک دختر در لباس سیاه است که گل نیلوفری به یک پیرمرد هندی میدهد. این تصویر میان دختر، پیرمرد و یک درخت سرو را به تصویر میکشد.
روزی، او از پنجرهٔ سوراخ رف پستوی خانهاش منظرهای جدید مشاهده میکند. او به طور عجیبی از نگاه دختری به نام اثیری مفتون میشود و زندگیاش دگرگون میشود. در آغاز شب، دختر به طرز مرموزی در رختخواب راوی میآید و جان میدهد. راوی موفق میشود چشمان دختر را نقاشی کند و آن را برای خودش جاودانه کند. سپس دختر را تکه تکه میکند و در یک چمدان به گورستان میبرد.
در حفاری گور، گلدانی پیدا میشود که بعدها به راوی داده میشود. راوی متوجه میشود که روی گلدان دقیقاً نقاشیای مشابه آنچه در شب قبل کشیده بود، وجود دارد. این موضوع باعث تحت تأثیر قرار گرفتن راوی میشود و او تصمیم میگیرد تا نقاشی خود و نقاشی گلدان را در مقابل آینهای قرار داده و سپس تریاک مصرف کند.
استفاده از تریاک باعث ورود راوی به حالت خلسه میشود و او به دنیای رؤیاها بازمیگردد، جایی که در آن به گذشتهٔ دور بازمیگردد و با محیطی که برایش آشنا است، مواجه میشود، اما با ظاهری جدید.
خلاصه قسمت دوم
بخش دوم کتاب بوف کور که توصیف کردید، درونمایههای عمدهای را درباره راوی و زندگی او در دنیای جدید ارائه میدهد. راوی در این بخش به تقابل خود با جوامع و افراد اطرافش اشاره میکند و تنفر خود را از رجالهها به وضوح بیان میکند. وی از رجالهها به عنوان افرادی که در تمام زندگی خود در تعقیب پول و شهوت هستند، صحبت میکند.
دایهٔ پیر راوی، که همچنین دایهٔ “لکاته” بوده است، به نظر راوی با روشهایی که او برای تسکین رنجش او انجام میدهد، به طرز احمقانهای مشغول است. او به او حکیمی میآورد، فال میگیرد و معجونهای مختلف را به راوی میدهد.
پیرمرد مرموزی نیز در مقابل خانهٔ راوی حضور دارد. راوی او را یکی از فاسقهای لکاته میداند و به تشابهی بین دندانهای او و گونهٔ لکاته اشاره میکند. راوی باور دارد که این پیرمرد با سایر افراد متفاوت است و به نوعی نمایندهٔ الهی است. بساطی که پیرمرد پهن میکند، برای راوی نماد آفرینش است.
در پایان، راوی تصمیم به قتل لکاته میگیرد. با لباس و شکلی شبیه به پیرمرد خنزرپنزری، وارد اتاق لکاته میشود و با گِزلیک استخوانی که از پیرمرد خریداری کرده بود، چشم لکاته را میچکاند و او را میکشد. هنگامی که از اتاق بیرون میآید و به تصویر خود در آینه نگاه میکند، متوجه میشود که موهایش سفید شده و صورتش مانند پیرمرد خنزرپنزری است.
این بخش از رمان، اتفاقات جالبی را دربارهٔ راوی و زندگی او در دنیای جدید نشان میدهد و نشان میدهد که تصمیمات و اعمال او چگونه به تحولاتی غیرمنتظره منجر میشود.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.