کتاب سفر جادویی با کارلوس کاستاندا
خلاصه: کارلوس با چشمان درشت و قهوه ای رنگ بادامی اش به من نگاه کرد و نجوا کنان گفت: خانم رانیان، من انقلاب و تحولی تازه آغاز خواهم کرد که تا انتهای زندگی ما ادامه خواهد داشت و تو بخشی از آن هستی. او خندید. صدایش به گوش غیرانسانی میرسید مانند قارقار خشک یک کلاغ،! گفتم: کارلوس تو دیوانه ای! او مرا بلند کرده روی شانه اش انداخت و من با کیف دستی او را زدم. درحالیکه می خندیدیم روی زمین افتادیم. من بوسیله مرد کوچکی که قرار بود همسرم شود محصور شده بودم. یکی از دوستان خوب کارلوس در روزهای اول او در لس آنجلس لیدت مادورو بود، یک کاستاریکایی سیاه چشم که با مادرش در …
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.