کتاب کیمیا خاتون – نویسنده سعیده قدس
کتاب کیمیا خاتون سرنوشت کیمیا خاتون که علیرغم تأثیرات شگفتانگیز آن بر زندگی دو اسطورهی جهان عرفان، شمس تبریزی و مولانا، در لابهلای تاریخ به عمد یا غیرعمد فراموش شده بود، اینک با پرداختی رمانتیک در فضایی شاعرانه جان گرفته و نویسنده ضمن تلاش در وفاداری به واقعیات تاریخی ماجرا و حال و هوای زمان و مکان قصه، سعی میکند تا رویاپردازانه یکی از پیچیدهترین و اسرارآمیزترین روابط عاشقانه که در زمان خود، قونیه را به آشوب کشید و شمس نیز خود در جای جای مقالات به آن اشاره کرده است به تصویر کشیده و جان بخشد زیرا که منابع موجود هیچ کجا در این رابطه کشف معما نکردهاند.
لازم به ذکر است که شرح این ماجرای جذاب بهانهای برای ارائهی جهانبینی نویسنده است که به ظن خودش نگرشی دیگر به عالم های عشق بازی با جانجانان است و هر چند بخش اول کتاب سرشار از پردازشهای طبیعتگرایانه و روانشناختی دختری نوجوان به نام کیمیا است، اما از نیمههای بخش دوم جنبههای شهودی اثر اوج گرفته تا جایی که در صفحات پایانی حال و هوای داستان کاملاً به صورت سورئالیستی است.
سعیده قدس از بنیان گذاران موسسهی خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان محک است. وی نویسنده چندین کتاب نیز بودهاست. وی در فهرستی که روزنامهی وال استریت ژورنال برای ۵۰ زن برتر سال ۲۰۰۸ معرفی کرد و با رتبه ۴۵ یکی از معرفیشدگان بود. همچنین او نویسندهی رمان تاریخی موفق «کیمیا خاتون» است که از سال نشر ۱۳۸۳ تا سال ۱۳۹۱، بیست و پنج بار تجدید چاپ شدهاست.
قسمتی از کتاب
هنوز مادرم تنها مشاورم بود. بیآنکه نیازی به توضیح زیادتر ببینم، از او پرسیدم: مادر! اگر با یکی قهر کرده باشیم و بعد گناهش را بخشیده باشیم و بخواهیم با او آشتی کنیم، باید چه کار کنیم؟ مادرم کمی فکر کرد و با لبخندی پروقار و بزرگ منشانه گفت: تا ببینیم کی هست! گفتم کسی که نمیخواهم اسمش را بگویم. ابن بار لبخندی پر معنیتر صورت پف کردهاش را که دانسته بودم عارضهی آخرین روزهای بارداری است، روشن کرد و با تکان سر گفت: بستگی به اهمیت آن دوست و موضوع دارد… اگر خیلی مهم باشد پیش ما اکدشانیها رسم است که طرهای از گیسوانمان را با رشتهای طلا یا نقره میبافیم و برایش میفرستیم.
در راه احساس غریبی داشتم. دلم میخواست زار بزنم. فکر میکردم همه، به خصوص بهاءالدین و کرامانا بدجوری نگاهم میکنند. از علاءالدین که مقصر اصلی بد حالیام بود و همه اتفاقات زیر سر او بود نفرت داشتم و ابدا نگاهش نمیکردم. وقتی میدیدم زنجرهها (جیرجیرکها) به جایم زار میزنند و آسمان غروب را در طول راه میانبازند، لذت غمگینانهای میبردم. صدا، صدای حال من بود: بیمعنی و مبهم و غمانگیز و بیآغاز و فرجام.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.