کتاب خاطرات عهد بوق
خلاصه: به طور تصادفی ماشین رو خلاص کرده بودم و ماشین همینطور داشت میرفت جلو. بعدش کم کم سرعت گرفت. من ترمز میزدم، اما فقل کرده بود و همین طور داشت می رفت. داشتم دق میکردم، گفتم الان میخورم به ترافیک و تصادف میکنم. بعدش بابا بزرگ رو دیدم که داره از کنار جاده میاد به طرفم و دیگه دست و پام رو گم کردم… مامان هرشب موقع خواب میاد و برای مِنی قصه میخونه و بعضی وقت ها قصه هاش خیلی طولانیه. راستش رو بخواید فکر میکنم…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.